نامه‌‌هایی به دوست فضایی‌ام



این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر

وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین

وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق

بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.


خب قول داده بودم هر روز بنویسم. اومدم که بنویسم. 
امروز مهمون داشتیم. من با مهمون حال نمیکنم. همش دردسره. چه قبلش چه بعدش چه وسط ماجراش. درسته خوبه و انرژی هم میگیری بعضا ولی من خاطرم خوش نیست. مامان از سه روز قبل مدام کار میکنه. خونه مرتب میکنه، خرید میکنه، آشپزی میکنه، گل میخره. همه کار میکنه. تو روز خودش هول هولکی کار میکنه. همه کارهاش تا دقیقه نود میمونه. استرس داره. این که نشد. این چیه که همش باعث دردسره. مهمون میخواد بیاد دو تا چهار نفر بیاد. اونم انقدر خودمونی باشید که نیاز به غذای آنچنانی دادن و خونه رو مثل دسته گل کردن نباشه. لذت هم میبرید. مگه قضیه کنار هم بودن نیست؟ معلومه که نه. هدف دردسر صاحاب خونست و خوردن. 

کارهام مونده. واقعا خسته شدم. البته خودم مرض دارما. من یه دقیقه بیکار نمیشینم. این نباشه یه کار دیگه میکنم. امروز داشتم کارهامو به هدی میگفتم. گفت چجوری انقدر کار گیر میاری؟ گفت من همیشه تو و پریسا رو مثال میزنم. شماها نشون دادید که رشته و دختر بودن و هیچی مهم نیست. جنم و استعداد مهمه. وگرنه خیلی ها میتونن بگن نفت و طراحی که کار گیر نمیاد واسش. گفت به مهتابم شما دوتارو مثال میزنم همیشه. میگم اینها واسشون کار هست همیشه. لطف داشت.

امروز آرمان آخرسر یه بوس شیرین کرد. وقتی به یه بچه میگی یه بوس میدی؟ بعد اون دو تا دستشو دور گردنت حلقه میکنه و محکم میبوستت یعنی تو قابل اعتماد و دوست داشتنی هستی. بچه ها رو راستن. مخصوصا خیلی کوچیکترا. آرمانم که دو سالشه. منو دوست داره. مونا گفت بچه ها همشون میترارو دوست دارن. راست میگه ها. بچه های فامیل رو من سرگرم میکردم. میومدن بغل من میشستن همیشه. دست منو میگرفتن و خواستشونو میگفتن. درست نمیدونم چیکار میکنم. ولی مهربونم باهاشون و اینکه نازشونم میکنم. البته حمایتشونم میکنم. ولی خب بزرگتر میشن یجوری میشن. شایدم من یجوری میشم.

خوابم میاد ولی مقابله میکنم باهاش. باید اینو درست کنم.

احساس مفید بودن دارم. این خوبه. دو روز دیگه ممکنه نباشه.

نامه هامو بخون. فعلا


پری روز مهبد برگشت گفت میخوایم یکی رو استخدام کنیم که از صبح تا شب فقط بنویسه. پیش خودم گفتم خوش به حالش. کارش نوشتنه. یکی نبود بیاد بگه تو چی میگی؟ تو که از صبح تا شب فقط طراحی میکنی. واقعیتش اینه که از دور این چیزها قشنگه. یعنی تا به کار تبدیل نشده خوب چیزین. نمیگم کار من لذت نداره ها. داره. ولی کاره دیگه. استرس داره. همه چی داره. ولی درنهایت که خوبه. حالا این بنده خدا هم قراره درباره لباس و فشن و اینجور چیزها بنویسه دیگه. اگه زرنگ باشه ادبیات و دیدگاه خودشو میاره تو کار. 
حالا اینو گفتم که بگم چند وقتی بود که بدجوری دلم میخواست بنویسم. از هر چیزی. هر لحظه ای. ببین نوشتن خیلی جذابه ها ولی واردش که میشی سخته. قشنگ نمیشه. نمیدونی از کجا شروع کنی. البته وقتیم که دستت راه بیفته دیگه تمومه. 
میخوام هر روز بنویسم. اینجا برام غریبه ست هنوز. آشنا نیستم. راحت نیست. همین پریشونی از این وبلاگ به اون وبلاگ باعث شد که نوشتنم کم شه. من که دوست داشتم همش یه جا باشه. اینجوری دلم یجوریه که بقیش اینجا نیست. شاید وارد کردما ولی حسش اون نیست. 
احتمال داره یه سری از نوشته هامو بذارم اینستاگرام. ببین من میگم انسان چند تا بعد داره. یه نفرو که فقط عکسشو میبینی یه برداشتی ازش داری. یعنی اینجوریه که بقیه بعدهاشو تو ذهنت از خودت میسازی. فقط یه عکس نمیمونه برات. حالا وقتی میبینیش یه صدایی یه برخوردی چیزی ازش میبینی و تا یه جایی خونه های اون فرد تو ذهنت پر میشه. حالا فک کن ازش نقاشی ببینی، نوشته بخونی، عکس ببینی. چقدر باعث میشه بیشتر بشناسیش. من دوست دارم بیشتر بشناسی منو. وقتی یه نوشته ازم میخونی میای میبینی من اون روز چه نقاشی ای کشیدم و چه حسی داشتم خب بیشتر درکم میکنی. حسم میکنی. من همه اینهام. بیشتر نقاشی ها بخاطر شرایط به وجود اومدنشونه که معروف شدن. اینو خیلیا نمیدونن. پس شرایط انقدر مهمه. برای همین اینستاگراممو شاید اینجا بذارم. نه که اینجا کسی بیاد بخونه و ببینه که حس میکنم تو یه اتاقم ته دنیا و کسی اینجا قدم نمیذاره. اما اگه یکی تو شب برفی با لباس خیس بیاد در کلبه منو بزنه و بخواد که به خونه من راه پیدا کنه چرا که نه؟ اون یه نفر ارزشمنده. شومینه رو روشن میکنم تا تنور نوشته هام گرم شه. یه دست لباس گرم اضافی هم تو کلبم میذارم. 
چند وقتیه به میم ضاد میگم بنویسه. اما خوب میدونم که مجبور کردن فایده نداره. یجا میزنه بیرون. مثل من که نمیخواستم وبلاگمو عوض کنم. حالا بحثم این نیست. میخوام یه روشی رو امتحان کنم. بچه به نظرت چجوری عادت به یه کاری میکنه؟ از پدر مادر اینو میگیره دیگه. پدر مادر کتابخون باشن احتمال زیاد کتابخون میشه. ما مگه غیر اینیم؟ دوستها هم اینجوری میتونن رو هم تاثیر بذارن. حالا من میخوام هی بنویسم و هی بنویسم تا میم ضاد جان یاد بگیره. اون که قبلا همش مینوشت و الان نمینویسه. چرا؟ چون بلده منو حرص بده. کتاب خوندنمونم باید زیادتر شه. اینجوری نمیشه.
من قطعا میام باز. بای عادت کنم. نمیتونم سریع اخت شم. سخته. .ولی میام و مینویسم باز.-

یازو.امروز روز بد و سختی بود. بد از جهت اینکه حس های بدی داشتم. و سخت از این جهت که نمیگذشت. امروز هوا تو شرکت به شدت گرم بود و تحمل کار همزمان با گرما خیلی سخت بود. فشار کار هم یهو زیاد شد روم. از من چند تا کار میخواستن و من کشش و وقتشو نداشتم. 
یازو من امروز گریه کردم. از این گریه ها که بند نمیاد و خالی نمیشی. من زود گریم میگیره. ولی این گریه فرق داره. من وقتی اینجوری گریه میکنم از اعماق وجودم رنج میبرم. گلوم پر بغض شده بود و اشکم سرازیر میشد. خیلی وقت بود اینجوری نشده بودم. اینجوری که بغض همه جای گلومو میگیره و هی بیشتر میشه و بیشتر میشه تا اینکه دیگه نمیذاره حرف بزنم حتی. بعد میترکه و مثل بچه های پنج ساله گریه میکنم. آدم بزرگها اینجوری گریه نمیکنن. اینجوری که پر از اشک و بغض باشن و نتونن حرف بزنن. خیلی بد میشم. دوست داشتم گریم در حد اشک میموند و راحت حرف میزدم. هنوزم گریه دارم. اصلا خالی نشدم.

تمام وقت هایی که بحث دعواطور میکردیم هم گریه داشتم. ولی با عصبانیت میپوشوندمش. یعنی جوری عصبی میکردم خودمو که گریه نکنم. آخه زود گریم میگیره. سعی میکنم مخفیش کنم همیشه. تو خونه ولی اگه تو اتاق باشم راحت گریه میکنم. نیاز به حرف زدنم نیست دیگه. 

امروز نمیدونم چی شد که اینجوری شدم. خروارها خروار گریه دارم هنوز. دلم گرفته.

خوابم میاد. کارهم دارم. باید انجامش بدم. زشته. ولی خیلی خوابم میاد.

به آدم فضایی های دورو برت نگی گریه کردم. نمیخوام پیششون آدم ضعیفی جلوه کنم. 

نامه هامو بخونی. تونستی دلداریم بکن.

البته فک کنم وقتی به دستت برسه که دیگه حالم فرق کرده باشه.


ببین قضیه اینه که آدم از دور فک میکنه خیلی کارها میتونه بکنه. تو دل ماجرا باید بری تا ببینی چقدرش عملی نیست. علتش از دید من اینه که ما تو ذهنمون تصویر میسازیم و خیال پردازی میکنیم درباره اون موضوع. و خب تو خیال تو همه کار میتونی بکنی. همه چی قشنگه و شدنی. مثال ساده و دم دستی همین نوشتن. تا قبل اینکه وبلاگه رو باز کنم چه فکرایی که نمیکردم. فک میکردم یه کتاب دوازده جلدی مینویسم. اما حقیقتش اینه که وقتی تو دل ماجرایی همه چی عوض میشه. دوازده جلد کتاب تبدیل میشه به یه نامه دو خطی. تازه اگه تبدیل بشه.

عاشقی هم همینه. دوست داشتن، کار، خفن شدن. ببین وقتی عشق بین دو نفرو میبینی، عکساشونو میبینی و بهشون حسودی میکنی و دوست داری جاشون باشی یه برداشتی از عشق داری و وقتی تو دلش باشی یه برداشت دیگه. همه داستان ها چند بعد دارن و ما وقتی بیرونشیم یکی دو بعدشو میبینیم. بعد با تمام وجودمون حس نمیکنیم. مثل نوری که از یه زاویه به ما بخوره و فقط یه طرف صورتمونو روشن کنه. قطعا با نور خورشید ده صبح فرق داره.

از دور کار خفن یکی رو نگاه میکنم و میگم خوش بحالش. این دیگه چی میخواد از زندگی؟ اما کارم که یکم بهتر میشه به پوچی میرسم. از دور که نگاه میکنم میگم وای اگه من این توانایی رو داشتم چه کاهایی که نمیکردم. خدارو بنده نبودم. به تواناییش که می‌رسم دیگه اون ذوق اولی رو ندارم. یا واقعا اون کارهایی که فک میکردم با تواناییم انجام میدم تو ذهنم مبهم بود.

الان که این متن رو مینویسم پشت پنجره دارم به یه سری چیزها فقط نگاه میکنم و تو دل برخی از قضایا هم طبیعتا هستم. اونایی که تو دلشونم حس قبلشو بهم نمیدن. اما وقتی یکم خودمو ازشون تصور میکنم چندتا حس باهم بهم دست میده. یکیش ترسه. ترس نداشتنشون. یکیش غروره. تو دلشون باشی این حس بهت دست نمیده. یا شاید به من دست نمیده. سومیشم درست خاطرم نیست. اما در نهایت باز هم دور بودن واقعیشو درست درک نمیکنی. همش یه تصوره. 

نوشتن خوبه ها ولی قشنگ نوشتن یه چیز دیگت. در حال حاضر به دو گروه از آدم ها حسودی میکنم. یکی اونهایی که کارشون خوبه و یه اسم و رسمی واسه خودشون دارن. یکی اونایی که خوب مینویسن. 

پ.ن۱: خدایا یه روز من رو توانمند کن
پ.ن۲: من معمولا متن هامو بازخوانی نمیکنم. که اگه بکنم پاکشون میکنم

از طرف دوست زمینی تو


یک. اینکه خودخواهمو قبول دارم. لجباز رو هم خب، آره ولی زیاد طول نمیکشه که از بین میره. راستش دلم میخواست اینجاننویسم. یعنی میخواستم یه جایی بنویسم که کسی نباشه و نخونه. این از لج بازی میاد ولی الان که اینجا دارم مینویسم گواه بر اینه که اونقدرم لجباز نیستم. 

دو. الان که اینجا نشستم و دارم مینویس دمای تهران ۴۰ درجه ست و من بدون کولر پشت لپ تاپ دارم هم زمان با عرق ریختن تایپ میکنم. با گرمای به این شدیدی چجوری میشه کار کرد؟ مانتو تیشرت و روسری هم تاثیری تو گرمای بیشتر ندارن و فقط مصونیت رو زیاد میکنن.

سه. قرار شد یه روز برم با رسام حرف بزنم که پروژه تصویرسازی بگیرم ازشون. البته اگه اینجا کارم یکم کم شه.

چهار. دیروز زینب بعد شیش هفت سال زنگ زد بهم و گفت دوست دارم که دوستیمو باهات ادامه بدم. که کلاس میره و یاد گرفته احساساتشو ابراز کنه. تصویرسازیهامو دوست داره و میخواد که تو کلاسهام شرکت کنه. که یه روز ببینیم همو. تعجب کردم و یکمی ازش یاد گرفتم. 

پنج. میم ضاد نمینویسه چیکارش کنم؟ هیچی. ننویسه. گلم نخره. هیچی نمیخوام.

شیش. هیچی دیگه همینقدر بیخود

راستی هفت. کلی چیز میز تو سرمه. کاش بتونم اجرا کنم

هشتم که برو بریم 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها