خب قول داده بودم هر روز بنویسم. اومدم که بنویسم. 
امروز مهمون داشتیم. من با مهمون حال نمیکنم. همش دردسره. چه قبلش چه بعدش چه وسط ماجراش. درسته خوبه و انرژی هم میگیری بعضا ولی من خاطرم خوش نیست. مامان از سه روز قبل مدام کار میکنه. خونه مرتب میکنه، خرید میکنه، آشپزی میکنه، گل میخره. همه کار میکنه. تو روز خودش هول هولکی کار میکنه. همه کارهاش تا دقیقه نود میمونه. استرس داره. این که نشد. این چیه که همش باعث دردسره. مهمون میخواد بیاد دو تا چهار نفر بیاد. اونم انقدر خودمونی باشید که نیاز به غذای آنچنانی دادن و خونه رو مثل دسته گل کردن نباشه. لذت هم میبرید. مگه قضیه کنار هم بودن نیست؟ معلومه که نه. هدف دردسر صاحاب خونست و خوردن. 

کارهام مونده. واقعا خسته شدم. البته خودم مرض دارما. من یه دقیقه بیکار نمیشینم. این نباشه یه کار دیگه میکنم. امروز داشتم کارهامو به هدی میگفتم. گفت چجوری انقدر کار گیر میاری؟ گفت من همیشه تو و پریسا رو مثال میزنم. شماها نشون دادید که رشته و دختر بودن و هیچی مهم نیست. جنم و استعداد مهمه. وگرنه خیلی ها میتونن بگن نفت و طراحی که کار گیر نمیاد واسش. گفت به مهتابم شما دوتارو مثال میزنم همیشه. میگم اینها واسشون کار هست همیشه. لطف داشت.

امروز آرمان آخرسر یه بوس شیرین کرد. وقتی به یه بچه میگی یه بوس میدی؟ بعد اون دو تا دستشو دور گردنت حلقه میکنه و محکم میبوستت یعنی تو قابل اعتماد و دوست داشتنی هستی. بچه ها رو راستن. مخصوصا خیلی کوچیکترا. آرمانم که دو سالشه. منو دوست داره. مونا گفت بچه ها همشون میترارو دوست دارن. راست میگه ها. بچه های فامیل رو من سرگرم میکردم. میومدن بغل من میشستن همیشه. دست منو میگرفتن و خواستشونو میگفتن. درست نمیدونم چیکار میکنم. ولی مهربونم باهاشون و اینکه نازشونم میکنم. البته حمایتشونم میکنم. ولی خب بزرگتر میشن یجوری میشن. شایدم من یجوری میشم.

خوابم میاد ولی مقابله میکنم باهاش. باید اینو درست کنم.

احساس مفید بودن دارم. این خوبه. دو روز دیگه ممکنه نباشه.

نامه هامو بخون. فعلا


مشخصات

آخرین جستجو ها